هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

خورشید من

میوه مورد علاقه دخترم

در توانم نیست هم مرد باشم هم زن !  مادرم را حال درک می کنم هرگز او نتوانم شد . از خرید تره بار بازگشته ایم خرید ها را در جایشان می گذارم هلیا نیست . به دنبالش می گردم جان مادر ! گوشه ایی نشسته از بین میوه ها موز را انتخاب کرده و مشغول له کردن موزها به همان شیوه مادر ست . نازکترینم لیوان و چنگالت را چگونه از ظرفشویی برداشتی ؟ مادر به قربان هوش و ذکاوتت! نوش جانت ... ...
30 مهر 1391

مرد من

مرد من ! خوب شو . به خاطر خدا دوباره سلامت شو  . این چند روز مرا در خود غرق کرده  . غرق در خستگی و تکاپوی درد گردنت . حتی رانندگی هم آزارم می دهد . بهترینم سلامت باش ... به خاطرم مواظب خودت باش ...
30 مهر 1391

گاهی ....

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود گاهی تمام حادثه از دست می رود گاهی همان کس که دم از عقل می زند در راه هوشیاری خود مست می رود گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست وقتی که قلب خون شده به شکست می رود گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند وقتی غبار معرکه نشست می رود اینجا کسی برای خودش حکم می دهد آن دیگری همیشه به پیوست می رود وای از غرور تازه به دوران رسیده ای . وقتی میان طایفه ای پست می رود هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ ! برما هر آنچه لایقمان هست می رود این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست تیریست که بی نشانه به شصت می رود بیراهه ها به مقصود خود ساده می رسند اما مسیر جاده یه بن بست می رود ...
22 مهر 1391

جغرافیای سنگ ها

عصر غم انگیز جمعه . سراسر دلتنگی و انتظار ! دخترک زیبایم را به دیدار خانواده پدری برده ام . این سنگهای مقابل درب خانه می تواند اندکی ما را سرگرم کند . هلیا را بدون کفش بر روی این سنگها حرکت می دهم تا معنای زبری و برآمدگی سنگها را بفهمد . رهایش می کنم تا کودکی کند همانکونه که خودم در خاک می غلتیدم بازی می کردم . آرام جانم پاهایت راه درازی از زندگی را در پیش دارد بگذار قوی باشد ... به حیاط باز می گردیم . . کوچک اما دختر روح گشاده ام پا در کفش بزرگتر می کند می خواهد راه برود همه مواظب اویند اما من مواظب کودکیش هستم . می خواهد همه چیز را امتحان کند . کودکی کن !مادر در پس توست . هوادارت در مقابل همه ج...
22 مهر 1391

جشن بادبادک ها . روز جهانی کودک

بنر تبلیغاتی روز جهانی کودک در میدان ساحلی خود نمایی می کند . جشن بادبادک ها . دوست دارم کودکم را به این جشن ببرم تا از کودکیش لذت ببرد . به همراه کودکم عقب تاکسی تلفنی نشسته ایم متوجه می شوم هلیا با کمربند کارهایی می کند . جان مادر می خواهد کمربند ببندد . به سمت ساحلی می رویم به بادباک های آسمان نگاه می کند کشته این ذوق های کودکانه اش هستم.. کمی می چرخد می خندد می نشیند . دست در دست هم به ایستگاه بازی می رویم . بازی عمو زنجیرباف . کارهای روزانه را بلند بلند می خوانیم با گفتن مسواک ! هلیایم دست دردهان مسواک می زند کمی آنطرفتر ایستگا نقاشی هست . هلیا دوان دوان به سمت مداد شمعی می رود و شروع به کشیدن می کند دو د...
18 مهر 1391

جگرم می سوزد

جگرم می سوزد . فلبم را خنجر کشیده اند . هلیا را خواب کرده ام تا به خرید خانه ام برسم . مشغول جدا کردن میوه ها هستم و به هلیا فکر می کنم به آخرین باری که با پاره تنم به اینجا آمده بودیم برایم خیار جدا می کرد و با شوق وافر آن را درون کیسه می گذاشت . دخترکی آن طرفتر بر روی کالسکه اش ایستاده مادرش را صدا می کند به همان زبان هلیا . هم سن هلیاست . مادرش کنارش ایستاده متعجبم . جواب دخترک را نمی دهد چرا؟ ناگهان متوجه زبان اشاره مادرش می شوم . ای خدا شکر به خاطر هرچیزی که به من دادی و ندادی . بغض گلویم را می فشارد . اگر من زبان نداشتم شنوا نبودم ؟ دخترک را هلیا می بینم دلم می خواهد هزاران بار بغلش کنم و بگویم جان مادر .عمر مادر . دوستت دارم . چقدر سخ...
17 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد